@ داستان كوتاه پسر همسايه ي معتاد @


¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

@ داستاني واقعي به حجمي تلخ@ هر وقت در خانه را باز ميكنم تا هوايي بخورم بوي الكل و ترياك سوخته، كه گاها با بوي درد همراه ميشه به مشامم ميخوره و من هم منگ و دود گير ميشم و يه سيگاري ميسوزونم.. بكش دوست خرابم خيالت راحت كه زياد فرقي ندارد مردنت با ما كه هواي پاك ميكشيم.. چند روزي بود كه بوي ترياك نمي آمد، گفتم حتما راحت شده، آخه زياد از خودكشي و پوچي و خرابات و بوف كور و... حرف ميزد، رفتم بيرون در زدم، اومد درو باز كرد انگار داشتم جن ميديدم، گفت سلام فامي بيا تو اگه نون هم داري قربونت دو تا برا منم بيار رفتم آوردم، داخل اتاق كه شدم خبري از الكل و پيك نيك و سيخ و سنجاق نبود گفتم اي ول پسر ترك كردي؟ ان گوشه اتاق كنار بخاري را نگاه كردم ديدم نه از اين خبرا نيست و آقا نوبر آورده..! چندتا فندك اتمي و يك گاز فندك و چيزي شبيه لامپ كه بهش ميگفت پايپ..! منم يه چيزايي شنيده بودم فهميدم داره شيشه ميكشه، اي ول دادا قدم نو رسيده مبارك فقط همين كم داشتي! بدبخت شيشه با كسي شوخي نداره.. پريد تو حرفم گفت چي كار كنم حداقل بو نداره و كشيدنشم اسونه، تازه خماري هم نداره... خلاصه نشت و تعريف كرد... پايپ سلطنتي دارم.. دره فرحزاد تهران رفتي؟... عجب بكش بكشيه.. فقط كراك و شيشه ميكشن، ترياك ديگه مال پيرمردا شده... امفتامين كه ميدوني چيه آقاي دكتر؟ تزریقي هم داره تهران بودم زدم عجب چيزيه.. ميره كره زحل.. حرفهايش برايم تكراري بود ولي يك حرفش مرا ياد دوست خدا نيامرزم(س) انداخت، گفت:" تا چند وقت ديگه كلا ترك ميكنم، ترامادول هم نميخورم، ميخوام فقط مشروب بخورم" (س) هم آخرين باري كه ديدم همينو گفت و بعد از 2ماه وقتي من ترم 4 دانشگاه بودن بهم خبر دادن سنگ كوب كرده، در واقع خواسته با مشروب ترياك رو كنار بزاره ولي دو تاشو باهم يه جا كرده..؟ فندك رو زير پايپ ميچرخوند و ميكشيد و همش حرف ميزد، اومدم خونه داشتم توي وبلاگم نامه هاي به حجم سپيدم رو مرور ميكردم..، ساعت تقريبا 2 شب بود كه صداي انفجاري مهيب همه موهاي بدنم سيخ كرد!! انقدر ترسيدم كه فكر كردم شهاب سنگي چيزي داخل كوچه افتاده به خودم گفتم: جون مشهور شديم فردا همه خبرنگارا ميريزن اينجا و با ما مصاحبه ميكنن... خبرنگارBBC: سلام اقاي سليماني شما لحظه حادثه چه حالي داشتيد؟ من:كاملا خونسرد بودم و .... توي اين فكرا بودم كه يه لحظه به خودم اومدم و با همان شلوار خواب رفتم بيرون ديدم دود خونه پسر همسايه رو گرفته ! در زدم پسره درو وا كرد گفتم : چي شده؟ گفت چيزي نيست به خير گذشت، گاز فندك كنار بخاري گذاشتم رفتم دستشويي كه يهو منفجر شد...! گفتم خاك تو سرت تازه اين اولشه "شيشه" حافظه برات نميزاره.! با خنده گفت: مگه چيزي هم مونده؟! چند ماه بعد ... از اين محله رفت و من ديگه خبري ازش ندارم.. همين... (famey-solimane) 1390/12/6 كپي برداري پيگرد الهي دارد، مگر با ذكر منبع: www.hajmsped.loxblog.com

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:30 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com